ایرانیان مهریز: گوسفند و مشک و دباغی داخل کوچه با بچه ها مشغول هفت سنگ بازی بودیم دیدم مادرم با یک چهار قد بلندی روی سر انداخته و زیر چانه آنرا گرفته از درب نیمه بازخانه سرش را آورد ه بیرون و با یکی صدا و با دست به من اشاره می کند نزد او آمدم یواش به من گفت پدرت می خواهد گوسفند بکشد بیا کمکش کن بی چون چرا وارد خانه شدم پدر داشت چاقو را با پشت نعلبکی چینی نیز می کرد هی به مادر غر می زد که مسقل داشتم معلوم نیست کجا انداختن، مسقل به میله آهنی کوتاه بود که با
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت